یواشكی رفته بود ثبت نام.
وقتی برای تحقیق آمده بودند،
مادرش كه فهمیده بود،
خانهی روبرویشان را نشان داده بود
و گفته بود آن همه كبوتر را میبینید؟
برای پسر من است. او اصلا آدم درست
و حسابی نیست؛ كفترباز است. آنها هم قبولش نكردند.
وقتی فهمید، رفت بسیج و توضیح داد؛ ولی دیگر دیر شده بود. ماند تا اعزام بعدی.